بسم الله
سلام علیکم
حضرت رسول الله (صلی الله علیه و آله) : هیچ صدقه ای نزد خداوند محبوب تر از حقگویی نیست.
1- خیلی وقت ها منتظریم تا موقعیتی پیش آید و کاری بکنیم کارستان
تا هم خودمان و هم خلق الله بفهمندما ایمانمان چقدر قوت دارد .به ذهنیت هایمان خارج از عالم هپورت عینیت ببخشیم. جنگی ، لبنانی ، جشن نیکوکاری ای, اردوی جهادی ای چیزی تا بتازانیم و ایمانمان را به آزمون بگذاریم.
غافل از اینکه کارزار محک ایمان و عقیده ی ما همین جاست و هر روز تجربه اش می کنیم . و او آزمونمان می کند.
2-نه به جایی رفتم و نه تلاشی کردم نه حتی برایش برنامه ای داشتم ... خودش با پای خودش به سراغم آمد. منازعه ی حق و باطل ... ظلمی در قالبی زیبا بر مظلومی بی دست و پا که هر جمله اش را در 10 دقیقه و با مشقت تمام می کرد.
بسیار با خود طی کرده بودم که حق را بگویم و هر حقی هم نگویم... از ظالم نترسم و چنین و چنان ... اما وقتی امد اولش بادی به گلو انداختم و آماده ی دفاع از ان مظلوم...
3- غیر از من افراد دیگری هم بودند با همین ادعا... اولش همه آماده می نمودیم... هر چه می خواهد بشود بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ما تا تهش ایستاده ایم تا حقت را بگیریم... مگر ما اجازه می دهیم که این باز به تو ظلم کنند؟
وای بر ما اگر این بار کوتاه بیاییم...
4- تلفن ها شروع شد از طرف به ظاهر ظالم : ....
نمی شنیدم آنها که آن سوی سیم تلفن گلویشان را می دریدند چه می گفتند... تنها می دانستم که منافعشان به خطر افتاده و پهنای سوء استفاده شان کم شده...
این سوی سیم هم طرف مجری عدالت یک کلمه حرف می زدو به اندازه ی چند دقیقه ای می شنیدند گویی تازه قرار است بررسی شود که چه کسی ظالم است و چه کسی مظلوم...تا یک جمله اش کامل شود یادش رفته بود که اصلا موضوع چه بود و راجع به
چه صحبت می کرده.
کار به تلفن تمام نشد ظالم محترم آنقدر در ظلمش جری بود و برایش عادی شده بود که ابدا ادعای ظلم را نمی پذیرفت...
5- آن طرفی را که به هر حال ظالم ظلمی کرده بود و وضعش معلوم فهمشمشکل نبود... آنچه برای همیشه اندوهی عمیق در جانم کاشت اطرافیان مظلوم بود.
لحن کلامی که لحظه به لحظه از صلابتش کاسته می شد و به تملق و چاپلوسیش افزوده.
آهسته آهسته شک در وجودشان رخنه کرد و در کلامشان پیدا گشت
و بعد هم مذاکره را بهترین راه تشخیص دادند و گفتند سری که درد نمی کند دستمال نمی بندند و تا گفتگو می شود کرد چرا به زور متوسل شویم.
و بعد هم بدنبال اشتراکاتشان با ظالم در گذشته و حال گشتند تا در آینده بیشترش کنند.
می توانستم تصور کنم که اگر مظلوم قادر به صحیح فکر کردن و درست تحلیل کردن بود چه حالی پیدا می کرد وقتی صحنه را می دید.
6- بادی که به غبقب انداخته بودم اذیتم می نمود فلذا نفسی تازه کردم .
یاد چند ساعتی که با ظالم راجع به رفتارش با مظلوم و احقاق حقش! صحبت کرده بودم می افتادم و ان توجیهات را در کنار این همه دروغ و رنگ و دقل می گذاشتم هم خنده ام می گرفت و هم بغض ... خنده ای بر حماقت خودم که هنوز مرز دروغ و
راست جلوی چشمانم تار است وغصه و اندوه برای آن اعتمادی که به درازی گوش های صاحب انکرالاصوات به ظلم و بانیانش کردم.
7- تا به خودم آمدم نگفتنی ها را گفته بودم بعضی با چشمان گرد ، برخی با شوق و برخی هم با نفرت نگاهم می کردند. پاسخ هایشان به حرف هایم صداقت را بی آبرو می کرد که ترجیح می دادم نباشم و بی آبرو شدن آبرو ر نبینم...
8-از ترس فشارم نیافتاد گریه هم نکردم اما ... گفتن هر کلمه ای مانند فرستادن آپولو به هوا برایم سخت بود.... این را بگویم آن را نگویم نکند آنها هم راست می گویند. بگذار بیشتر تحقیق!!! کنم نکند بهشان بر بخورد...
دیلوگ های پایانی طرفداران مظلوم که نه، پیروان باد:
ما که با هم جنگ نداریم همه مان مسلمانیم...
نه صبر کنید هنوز یکی حرفش را نزده : حالا دست اومد چند مرده حلاجی؟
.......................................................
تتمه نوشت: - حسب اطلاع :ما دنبال پیدا کردن تدابیری برای زیاد کردن تعداد بازدید کننده های وبلاگ نیستیم. وظیفه و هدفمان هم هیچ وقت این نبوده و نیست.
- به جای واژگان ظالم و مظلوم بدیلی نیافتم تا اندکی از مستقیم بودن کلام بدزدم. شرمنده سانسور چی های محترم...
الهم عجل لولیک الفرج