86/3/14
5:0 عصر

دخترک کلاس اول بود وقتی...

نوشته سین شین

 

بسم الله

سلام علیکم

نمایش تصویر در وضیعت عادیدخترک کلاس اولی بود . چندی روزی بود که مهمان داشتند. دخترک همیشه از اومدن مهمون خوشحال میشد. این بار هم.....رادیو به خواست پدر مثل هر روز روشن بود و قرار بود اخبار بگه...مارش اول اخبار همیشه دخترک را مضطرب می کرد . خودش هم تا آن زمان نمی دانست چرا از اخبار می ترسد.در عرض چند ثانیه همان آقای همیشگی خبر را خواند ...... مادر بر سرش می زد و گریه می کرد و بابا بی اختیار از خانه بیرون رفت و مهمان ها....... دخترک مانده بود چه کند نه مثل مادر بود نه مثل مهمانها .مثل بابا هم نمی توانست از خانه بیرون برود. آنکه رفته بود را می شناخت. دخترک یادش امد بچه هایی را که پدر روی سرشان دست کشیده بود و توی تلویزیون نشونشون داده بودند....یادش امد اول کتاب های مدرسه اش پدر با او و همکلاسی هایش هم حرف زده بود و با دوستاش کلی ذوق کرده بودند چقدر بزرگ شدن که پدر با اونها هم حرف زده .......

از مهمون ها که به مادر توجه نمی کردند و هنوز داشتند صبحانه می خوردند بدش آمد.فکر کرد: لابد با پدر قهرن.حتما اول کتاباشون باهاشون حرف نزده برای همینم باهاش قهرن....فکر کرد بره بگه: پدر دیگه رفته باهاش قهر نباشید.اما مامان گفته بود: باید با مهمون ها خیلی مهربون باشی...از اولش هم ازاین مهمونا می ترسید چون اونا خیلی بزرگ بودن با بچه ها هم بازی نمی کردن فقط با بابا حرف میزدن......

بقیه اخبارو گوش نکرد اما یکی از مهمونا گفت تا یک هفته مدرسه ها تعطیلن . .....

مهمونا می خواستن برن خونه هاشون که از خونه دخترک خیلی دور بود.دخترک هم خوشحال بود که دارن میرن و دیگه مامانو مسخره نمیکنن و هم ناراحت چون دوباره توی اون ساختمون سیمانی جاییکه همه باباها پلیس بودن تنها می موند....

برای بدرقه مهمونا باید می رفتن شهر . دخترک رفتن به شهرو دوست داشت. اما این بار شهر مثل قبل نبود خیلی شلوغ بود و سیاه. مغازه هایی که دوستشون داشت همه بسته بودن. آدمای زیادی روی زمین نشسته بودن و گریه می کردن. حال بعضیاشونم خیلی بد بود . مامان رفت برای یکیشون آب آورد اما اون تا چشماشو باز کرد شروع کرد به داد زدن و گریه کردن. دخترک ترسید.خواست بره بابا رو  پیدا کنه که مامان دستشو گرفت و نشوند کنار خودش.....

از اون روز به بعد بالای برگه های امتحانی دخترک این جمله نقش می بست....اماما راهت ادامه دارد.......

...................................................................

از آن زمان و آن روزها چندسالی می گذرد

مهمان های آنروز یا به دیار باقی رانده شدند یا هنوز در دنیای خود دست و پا میزنند....

دخترک دیگه از اونا نمی ترسه چون اونا دیگه خیلی بزرگ نیستند و حالا بچه ها با اونا بازی نمی کنن.

هنوز هم همون جمله بالای برگه های امتحانی دخترک نوشته می شه اما دبگه معلوم نیست زیر این برگه ها همیشه نمره بیست بذارن.......

.................................................................

پی نوشت: اطلاع یافتم فردی با آی دی بنده اقدام به چت می نماید.اخطار می دهم چنانچه باز هم به این عمل غیر انسانی اش ادامه دهد حقیر نیز ساکت ننشسته و گوش مالی درخوری را تقدیمش خواهم نمود....(حتی شما جناب علی قلی میرزا خان شمس الدوله...)